باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند باتو، دریا با من مهربانی می کند بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا! به سوی آنجا که بتوانی انسان تر باشی و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری! این رسالت دائمی توست. (دکتر علی شریعتی) سفسطه ای که گمراهم کرد سفسطه اغلب مردم است، مردمی که هنگامی که دیگر برای به کار بردن قدرت بسیار دیر شده است ،از نداشتن آن شکوه دارند. پرهیزکاری تنها بر اثر خطا کار بودن خود ما به نظرمان دشوار می آید.اگر بر آن بودیم که همواره عاقلانه و سنجیده رفتار کنیم ، به ندرت نیازی به پرهیزکاری داشتیم. اما تمایلاتی که چیره شدن بر آنها آسان است ما را بدون مقاومت به دنبال خود می کشاند. تسلیم وسوسه های ساده ای می شویم که خطرش را کوچک می شماریم. رفته رفته در دام موقعیت های مخاطره آمیزی می افتیم که می توانستیم خود را به آسانی از آنها در امان نگه داریم اما دیگر جز با تلاش و کوشش دلیرانه ای که به وحشتمان می اندازد،نمی توانیم خود را بیرون بکشیم ، و سرانجام در پرتگاه سقوط می کنیم. در حالی که شکوه کنان به درگاه خداوند می گوییم: “برای چه مرا اینقدر ناتوان آفریده ای؟ “اما پاسخ او را بی آنکه بخواهیم، از وجدانمان میشنویم:” اگر این قدر ناتوانت آفریده ام برای این اس که نتوانی از مهلکه بیرون بیایی زیرا بدان اندازه توانایت آفریده ام که در آن فرو نیفتی . (دکتر علی شریعتی) نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست (دکتر علی شریعتی) تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم… (دکتر علی شریعتی) داستانمنداستانعطار است. ما صوفیانهمهخویشاوندانیکدیگریمو پروردگانیکمکتبیم، مغولیاو را از آنپسکهریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارتکردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانیبر گردنشبستو بهبندگیخویشتنآورد و بر باازر عرضهاشکرد تا بفروشدش، مردیآمد خریدار، گفتاینبندهبهچند؟ مغولگفتبهچند خری؟ گفتبه هزار درهم. عطار گفتمفروشکهبیشاز اینارزم. نفروخت، دیگر آمد و گفت: بهیکدینار! عطار گفت: بفروشکهکمتر از اینارزم! مغولدر غضبآمد و سرشرا بهتیغبرکند. عطار سر بریدهخویشرا ار خاکبرگرفت. میدوید و در نایخونآلودشنعرهیمستانهیشوقمیزد و شتابانمیرفتتا بهآنجا کههماکنونگور او استبایستاد و سر از دستبنهاد و آرامگرفت. آری، در اینباازر سوداگریرا شیوهایدیگر استو کسیفهمکند کهسودازدهباشد و گرفتار موجسودا کههمسایهدیوار بهدیوار جنوناست! و چهمیگویم؟ جنوننرمشمیکند و در برجپولاد میگیرد و شمعبیزارشمیسازد و وایکهچهشورانگیز و عظیماستعشقو ایمان! و دریغکهفهمهایخو کردهبهاندکها و آلودهبهپلیدیها آنرا بهزنو هوسو پستیشهوتو پلیدیزر و دنائتزور و… بالاخرهبهدنیا و بهزندگیشآغشتهاند! و دریغ! و دریغکهکسیدر همهعالمنمیداند میشناسند کهآدمیانعشقخدا را میشناسند و عشقزنرا و عشقزر را و عشقجاهرا و از اینگونه… و آنچهبا اویمبا اینرنگها بیگانهاست، عشقیاستبهمعشوقیکهاز آدمیاناست… اما… افسوسکه… نیست! معشوقمنچنانلطیفاستکهخود را به«بودن» نیالودهاستکهاگر جامهیوجود بر تنمیکرد نهمعشوقمنبود. (دکتر علی شریعتی) بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین . (دکتر علی شریعتی) و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم. (دکتر علی شریعتی) چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد . اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید …. اِ … این سلمان است ! و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد خدا برای تنهائیش آدم را آفرید محمد سلمان را یافت و علی تا پایان حیاتش تنها ماند (دکتر علی شریعتی) هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد. (دکتر علی شریعتی) ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند. (دکتر علی شریعتی) می روم شاید فراموشت کنم (دکتر علی شریعتی) بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد … باعث ریختن اشک های تو نمی شود (دکتر علی شریعتی) در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم . شاید این است دلیل تنهایی ما! (دکتر علی شریعتی) مهم نیست قفل ها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست (دکتر علی شریعتی) ای دوست بمان،بایست و تکیه نکون هیچ کجا جایی برای تکیه کردن نیست.هیچکس شانه هایی برای تکیه کردن تو ندارد.نادانی از آن کسی که می داند به چه تکیه کند چون نمی فهمد که دیگر هیچ تکیه گاهی نیست. (دکتر علی شریعتی) من ایمانم را (دکتر علی شریعتی) هر موجودی در طبیعت “آنچنان است که باید باشد” (دکتر علی شریعتی) برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازمه .وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تونه از طرف موافق جریان آب حرکت کنه (دکتر علی شریعتی) در این مثنوی بزرگ طبیعت ، مصراعی ناتمامیم که وجودمان در پی یک بیت شدن ! (دکتر علی شریعتی) هر چه هست برای مصلحتی است, هر که هست به خاطر منفعتی است, هیچ چیز به “خودش” نمی ارزد, هیچ کس به “خودش” چیزی نیست, همه چیز را و همه کس را برای سودی و فایده ای گذاشته اند. (دکتر علی شریعتی) حقیقت را قربانی مصلحت نمی کنم! (دکتر علی شریعتی) نامم را پدرم نام خانوادگیم را هم اجدادم انتخاب کردند بگذارید راهم را خودم انتخاب کنم (دکتر علی شریعتی) فهمیدن و نفهمیدن تو هرچه می خواهی باش ، اما … آدم باش !!! چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم، آسایش و خوشبختی بخشیده است !!! مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟ پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی. امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است . برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن ! (دکتر علی شریعتی) حتی خدا هم دوست دارد که بشناسندش
نظرات شما عزیزان:
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو، من با بهار می رویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
(دکتر علی شریعتی)
معشوقمن، راز من، موعود بکت، «گودو» بکتاست، منتظریکههیچگاهنمیرسد! انتظاریکههموارهپساز مرگپایانمیگیرد، چنانکهاینعشقنیز… هم!
با فراموشی هم آغوشت کنم .
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش .
گر چه تو تنها تر از ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی .
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی بر خوردهای سرد را .
عشقم را
به زندگی کردن نیز نخواهم آلود
و تنها انسان است که هرگز آنچنان که ابید باشد نیست
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |